fredag 1 februari 2008


نيلوفر نازنينم سندروسی ديگر به من هديه داده است، بعد ازين در اينجا خواهم نوشت:
سندروس

onsdag 23 januari 2008


فرابر

به شوقی كه مست


ترك می خورم


فرا می روم


فرا می برم


فريبا را



fredag 18 januari 2008

به خورشيد


"در زندگی زخمهايی ست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد، اين دردها را نمی شود به كسی اظهار كرد چون عموما عادت دارند اين دردهای باور نكردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر كسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می كنند آنرا با لبخند شكاك و تمسخر آميز تلقی بكنند_زيرا بشر هنوز چاره و دوايی برايش پيدا نكرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسيله ی افيون و مواد مخدره است_ولی افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقت است و به جای تسكين پس از مدتی بر شدت درد ميافزايد.آيا روزی به اسرار اين اتفاقات ماوراء طبيعی، اين انعكاس سايه ی روح كه در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می كند كسی پی خواهد برد؟"
(بوف كور،صادق هدايت)


روح الارواح


تا كجاها سوختی او را، درخشيدی او را خورشيد؟
ژرف محكی در وجودش كاشته ای كه هرچه فرو می شود در اقيانوس روحها و عيارها بی آنكه بخواهد محك می زند بدل را، كم
عيار را، هجده عيار و شمش را.اما در حيرت است چگونه در ژرفای اقيانوس, خورشيد می درخشد؟

آتش جاودانه ای خورشيد، در تاريكی آبها فرو می شوی نه برای خاموش شدن كه برای روشنايی و بخشيدن گرما
در دل پنهان ترين دانه های زير زمين نفوذ می كنی نه برای به خاكسپاری خويش كه برای نويد شكفتن به شكافتنها

زندگيش را ژرفتر كرده ای و سختی با شكوه اين ژرفا بهايی ست كه می پردازد
مگر می شود به تجربه ی "نظر" رسيد و از بزرگترين و كوچكترين زنگارهای خويش بی خبر ماند؟
مگر می شود ارواح را ديد و به مكان زنگارها و زمان آن پی نبرد؟
نهايت فلز شمش شدن است، تو كه سبكبالی نوری مسير شمس شدن را نشانش دادی.كويری سوخته وقتی مكان گفتگوی تان  در "لامكان" نهفته است او را چه باك از حضور و غيبت ژرفت كه هميشه شما  را در مقدسترين زمانها بی ارتباطی نيز ابهت كلمات رابطه است

.ساعتی پيش، قبل از آن كه دست به قلم برد، روحش با هق هقی با شكوه تو را سجده می برد

tisdag 15 januari 2008

بر آستانه ي روحم تکيه مي زنم
با شانه هاي برهنه اي
که موهام را پوشيده است
مي دانم
نفست بر باد خواهد داد
جانم را
آستانم را
گيسوانم را
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
* * *
فصل بادام تکانيست و
سوختن آفتاب
مرد من
دامن
به زير نگاهت گرفته ام

torsdag 20 december 2007

آبتني
تنم را
چون پيراهني
در می آورم
در سياره ای دور
آبهايی زلال
با كفی دريا
چنگ می زنم

می درخشم زير آفتاب
.روی بند رختی تنها