tisdag 31 juli 2007

هر سخني بزرگ از تجربه اي بزرگ حکايت دارد برخاسته از جاني بزرگ. هر جمله که بر جان, ذهن, احساس يا ادرک ما اثر مي كند چون ناخني ست که بر سيمهاي بخشي از وجودمان کشيده مي شود و نتي شناخته يا ناشناخته را مي نوازد ; بعضي از اين اصوات آنقدر بزرگند و با ابهت که گاه دستان ساز وجودمان, کوتاهتر از درك تجربه ي آن عظمت است و به عبارتي به جاي قد کشيدن و بزرگ کردن خود, به تحقير آن صوت دست مي زند يا آن را چون در دست تجربه ندارد انکار مي کند يا چنان بي ذوق مرتعشش مي كند که صداي آن جنازه اي بيش نيست وقتي به مولانا مي رسم خانقاهي مي شوم که پاي مي کوبد; بزرگ مي شوم و ميل بزرگتر شدن از هوشم مي برد; معبد مي شوم و مني از من, رقاصه اي که بر زمين گنجي که به زبان مادريم مي درخشد پاي مي کوبد
: اين دو بيت دگرگونم کرده است و مطرب

از شبنم عشق خاك آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
يک قطره از آن چکيد و نامش دل شد











tisdag 24 juli 2007

مگر نه آنکه انسان را به جاي خدا قرار داد انسان و مگر نه آنکه من يک انسانم و حق انتخاب با من است انسان را با همه عظمت و تواناييش آن نيافتم که بايد; من خدا را انتخاب کردم خدا, آنچه و آنکه فراتر از ابر انسان است
. خدا آن آتش هميشه زنده که در دل ماست

:جملاتي از شمس
هر اعتقاد که تو را گرم کرد آن را نگه دار
! و هر اعتقاد، که تو را سرد کرد از آن، دور باش
هر مشکل که شود
!از خود گله کن که : -این مشکل از من است
.بعضی خیال خود را به خدایی گرفته اند
! عرصه سخن بس تنگ است ! عرصه معنی فراخ است
!از سخن پیشتر آ
! تا فراخ بینی و عرصه بینی

* * * * *

ديوونه کيه عاقل کيه جونور کامل کيه دکلمه شعري ازحسين پناهي پيرامون مرگ

* * * * *

måndag 23 juli 2007

tunnel

Alla tunnlar har sitt slut.
Åtminstone trodde man det.
som barn var man rädd för tunnlar.
Nu är de beständighet
med sina skrovliga väggar
och sina ekande tjut.
Ändå skräms man av tunnlar.
Man kommer nog aldrig ut.
Tåget har stannat i tunneln
och står där till livets slut.

Lars Forssell (Förtroenden, 2000 )

"تونل"

همه ي تونلها انتهايي دارند

.حد اقل اينگونه فکر مي كردم

در کودکي از تونلها مي ترسيدم

حالا آنها تغييرناپذيرند

با ديوارهاي ناهموار

.و غرشهاي طنين اندازشان

مطمئنا انسان هرگز از آن بيرون نمي آيد

قطار توقف کرده در تونل

.و ايستاده آنجا تا لحظه اي که زندگي پايان يابد



شاعر: لارش فورشل برگرفته از کتاب "اعتماد" منتشر شده در سال ۲۰۰۰ ,استکهلم

تولد: ۱۴ ژانويه ۱۹۲۸ , استکهلم

söndag 22 juli 2007

"سايه و ماسک"


يک کاسه باران ريخته ام پشت سايه ام
يک کاسه اشک
نامها را از ياد برده ام
اينجا سايه ها در ترددند با بوي عجيبشان
چيزي تکه تکه است و خونين
کسي نيست که انگار بايد باشد
...بويي پريده که
...دردي

من هق هق يک سايه ام
در تاريک و روشن انزوا



دست مي گذارم بر دهانهاتان
قبرهاي گرسنه
که نعره هاتان
گوشهام را بلعيده ست



يک ماسک
اين سو و آن سو مي رود
انگشت مي کنم به حفره ي خالي چشمهاش
و دهان بي کلمه اش
که باز و بسته مي شود
آواهاي گيج و منگ
پا مي گذارند بيرون دهانم
تلو تلو مي خورند و
نقش بر زمين مي شوند

tisdag 17 juli 2007

زنان بدون مردان

:نوال فکر مي كند
اگر قابلمه ي سر گاز بسوزد و
زنگ خطر به صدا در آيد و
ماموران آتش نشاني بيايند
خدمتي کرده به زنان خانه ي زنان
و بعد قاه قاه مي خندد
:ماريا مي رقصد

...قابلمه منم, غذا منم, گاز منم _
مامور آتش نشاني تويي
و همه ي زنان قاه قاه مي خندند

:الکساندرا پرده را كنار مي زند
من يک فندکم و مردها سيگار_
يکبار مصرف و نشئه آور

:آناليند آه مي کشد
من از مردها متنفرم اما _
هرشب
کسي آن طرف خيابان اتاقم را ديد مي زند

:نوال مي خندد
آهاااان _
همان که گيتار مي زند پشت پنجره ات؟
صداي آوازش را مي شنوم
!!!هر شب

: لويس پايش در هوا مي چرخد
توپ فوتبال است مرد_
معرکه است وقتي درون دروازه شوتش مي کني
مشت مي کشد به پايين
_yes

بايگال چشم مي غراند و
موهاش را پشت گوش جمع مي کند
:و لنگه کفشش را غمزه مي دهد
! جانور خانگيست مرد
گربه, سگ, گاهي هم سوسک

:لويس جيغ مي کشد
_woooooooow

:آنجلينا لبخند مي زند
!جهان منست مرد

:دلارام زير لب مي غرد
مگر در جهان مردي هم مانده؟؟؟_

:ليدا ساز به دست مي نشيند
ساري گلين مي نوازد
:چشم درشت و ريز مي کند
! يک رابين هود متمدن است مرد_
تيرکمان ,کمانچه کرده
!گاهي هم تپانچه کرده

:آناستازيا مي خندد

بستگي دارد_
! کدام مرد

söndag 15 juli 2007

tisdag 10 juli 2007

"سرمه "

مي توانستم
لوندترين زن زندگيت شوم
و شب تا صبح
مشعلهاي جاده هاي تنت را زبانه کشم
و دوباره
با پنجه هاي برهنه ي پام
آب پاشيت کنم
بوي دود بگيرم و
خاکستر رد پام
... گر بگيرد وشعرهات را بنويسد
به آتشت کشم و
تا آخرين ذره ي خاکسترت را
در سرمه دان چرمي هزار ساله ام
حبس کنم
تا اقرار کني آزاديت
شاهين نگاهي ست
رو به قله هاي آينه
که تنها
از پشت ميله هاي مژگان من
.پر مي کشد

tisdag 3 juli 2007

Jag är på väg, jag är på väg
Jag är på väg, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång dra fram mina ben
ända till solen, ända till sommaren
ända till våren, ända till imorgon
Jag är på vä, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång se om floden
är flod, att se hamnen
ännu är hamn och se mig där igen
Jag är på väg, jag är på väg
men varför jag, varför nu
varför redan och till vart
Jag är på väg, visst är jag på väg
jag har aldrig gjort annat än varit på väg
Jag är på väg, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång ta migen kärlek
som man tar tåget, för att inte vara ensam
för att vara nånannanstans, för att må bra
Jag är på väg, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång få fylla en kropp
som skälver med stjärnor och falla död
bränd av kärlk, hjärtat i aska
Jag är på väg, jag är på väg
Det är inte ens du som är före mig
Det är redan jag som är efter
Jag kommer, visst kommer jag
Jag har väl aldrig gjort annat än kommit

من در راهم, من در راهم
اما چقدر آرزو داشتم
پاهام را بکشانم
تا انتهاي خورشيد, تا انتهاي تابستان
تا نهايت بهار, تا انتهاي فردا
من در راهم, من در راهم
اما چقدر آرزو داشتم
که يکبار بينم رودخانه رودخانه است و بندرگاه
هنوز بندرگاه و خودم را که دوباره آنجا هستم
ولي چرا من, چرا حالا؟
چرا به اين زودي و به کجا؟

من در راهم, من در راهم
من هرگز جز در راه بودن کاري نکرده ام
من در راهم, من در راهم
اما چقدر دلم مي خواست
يکبار عشقي را به دست بياورم
چون گرفتن قطاري با يک همسفر براي تنها نبودن
براي رفتن به جايي که تا به حال نديده اي, براي اينکه حال خوبي داشته باشي

من در راهم, من در راهم
اما چقدر دلم مي خواست
که براي يکبار ديگر تنم پر شود از
ارتعاشاتي با تماشاي ستاره هاي
به حال مرگ افتاده
سوخته از عشق و قلبي از خاکستر
من در راهم, من در راهم
و حتي اين تو نيستي که از من جلو زده اي
اين من هستم که به زودي از پشت سر مي آيم
من مي آيم, درست است من آمدني هستم
من هرگز جز آمدن کار ديگري نکرده ام


شعر "من در راهم" از ژاک برل
(منتشر شده در آلبوم "مردان مي گريند, زنان مي بارند" در دهه ي شصت (فرانسه
ترجمه ي اين شعر از روي ترجمه ي سوئدي انجام شده است
برگرفته از کتاب "برل و براسنس"
.

برل بيشتر با صدا و اجراهاي نابش مشهور است اما برخي از زيباترين ترانه هاي ملودي هاي او توسط خودش نوشته شده که من در راهم نيز از آن جمله است.بيشتر اجراهاي او برخاسته از عشق و درد عاشق بودن است.برل هشت آپريل ۱۹۲۹ در بلژيک به دنيا آمد و نه اکتبر ۱۹۷۸ در فرانسه از دنيا رفت. ترانه هاي او به شکل تئاتر اجرا مي شد

måndag 2 juli 2007


فلامينکو


تازيانه ات را بالا مي بري

مي چرخاني

مي چرخاني و

کوبيدنت

حکم آخري ست که بر پيکر جانم

حک مي کني

مي چرخم

تند مي چرخم ودامنم

سيلي ات مي نوازد

تازيانه ات قلابي مي شود

مي چرخانمت

مي چرخانمت

مي چرخانمت

طعمه اي طعمه

وقتي ميان اين همه ماهي

...اين همه

خودم راصيد ميکنم

** ** **

آدر س وبلاگ قبلي من: پاپيروس