torsdag 20 december 2007

آبتني
تنم را
چون پيراهني
در می آورم
در سياره ای دور
آبهايی زلال
با كفی دريا
چنگ می زنم

می درخشم زير آفتاب
.روی بند رختی تنها

tisdag 20 november 2007

از ژاله تا ژاژ






از ژاله تا ژاژ به زودی منتشرمی شود

fredag 19 oktober 2007

(الاكلنگ)


اين متن اشاره اي ست به افراط و تفريطها. داشتن يا نداشتن بکارت به شرط آنکه محصول بلوغ رواني فرد باشد و نه تحميلي از بيرون انتخابي ست فردي و حق فرد بر تن خويش
اما به نظر مي رسد همين حق را جمعيتي با فشار تبليغاتي خويش رهبري مي كنند چه در
شکل سنتيش و چه در شکل مدرن آن و در هر دو صورت وقتي رفتار کنش نيست و واکنشي ست نمايشي , خنده دار مي شود
*
اين قطعه ي طنز در لحظه ي اجرا با بخشي از آهنگ" امشب چه شبي ست, شب مراد است امشب" آغاز و در آخر با بند "جشن
بزرگانه ,عروسي خوبانه ايشالله مبارکش باد " خاتمه ميابد
(الاكلنگ)

:آنجليکا
من چهل سالگي عروسي کردم محله ي کارم يکي از شلوغترين خيابوناي مسکو بود رييس شرکت تنها دليلي که براي عروسي با من داشت پرده بکارت چهل سالم بودپيرهن نجابت ما از جنس اين پارچه است

:سحر
نوچ ما روي مد پيش مي ريم يه پرده ي چهل ساااااااله!!!! قديمي و از مد افتاده است, ما استفاده هاي پشت پرده رو مي بريم وقتش که رسيد يه پرده ي مدروز نصب مي
كنيم
عتيقه:هيچکي نميتونه مثل من نجيب باشه

من مگه از اين پارچه فقط کفنمو بپيچم واسه همينم با وجودي که سه بار عروس شدم
اما هنوزم که هنوووووووزه باکرم
:فاطيما
کار ما خيلي محکمتر از اين حرفاس من سه بار تو عمرم غش کردم; اول وقتي عمم تو سومالي همين که سيزده ساله شدم با نخ و سوزن منو دوخت دوم شب عروسي که فهميدم سوپرمن يعني چي سوم وقتي سوپرمندوخت و دوز راه انداخت و رفت فرانسه. خيلي شانس آوردم سوغات واسم "هپاتيت
يا ايدز "نياورد c
:روناک
سه قطره خون دادن بهتر از واسه هميشه جون دادنه, دستمال سپيد و سرخ ما تنها پرچم صلح ايستاده بر علم مردونه ايه که فاتحانه خون مي خنده مارتيا:يادم نمي ره, وقت تماشاي مسابقه ي گاو بازي بود که مادرم گفت همه ي هنر زن به ماتادور بودنشه تا مي تونه اين پرده رو اينور و اونور تاب بده بدون اينکه حتي يه گاوم شاخش بزنه
:ساغر
اولين کريستف کلمبي که وارد قاره ي ممنوعه ي من شد تمپونگ کوچيکي بود که مامان بدرقه اش کرد
:مهشيد
من يه ابرزن دو آتيشه ي سوپر مدرن آزادم وقتي اين همه گلهاي مصنوعي رنگ و بارنگ هست آدم بايد خيلي دهاتي باشه که هوس طبيعيشو بکنه
زنده باد اسباب بازي دست ساز انسان
مرگ بر خدا
مرگ بر مرد
:تحفه
مي خوام امشب بغل اين يكي باشم حاليته ؟ شب ديگه اش بغل اون يکي باشم حاليته ؟ ۱_
:مريم
اي بابا چه اونوقت که تجربه ي سه تا چه حالا که سي و سه تا وقتش که رسيد عمرا به کمتر از مرد باکره رضايت بدم
۱ترانه اي با صداي عهديه و رقص جميله

دکلمه اي از اشعار مولانا

بيست و هشتم سپتامبر در آ_ب اف مركزي بزرگداشت مولانا بود. لينک زير دکلمه اي ست از اشعار رومي با همراهي کيبورد آقاي
محسن توکلي
.با تشکر صميمانه از پاييز عزيز و آقاي فرزانه فر

onsdag 17 oktober 2007

سجده

(1
سوگند به کلمه
وقتي در ريزش آبشارها
روح برهنه اش
جاريست
جايي هست
که زيبايي
مطلق مي شود
آنجا تويي
تو
تو
توان بوسيدن خورشيدم نيست
براي همين گندموار
سجده مي کنمت
مي درخشي
بيدمشک شکوفه هام
تب مي کند
...
(2
اينجا رويش رگها
خزيدن مارهاست
پوست
اتفاقي ساده
بر مارپيچي سمي
. که يکباره ترک مي خورد

måndag 8 oktober 2007

سلام بر خورشيد








ترجمه ي اشعار حافظ و رومي توسط اشک دالن, از محبوبيت ميان سوئديان برخوردار است در اين جشنواره دکلمه ي فارسي اشعار مولانا به عهده ي من و بخش سوئدي آن به عهده ي مريکا و اسا همراه با ني نوازي اندرش بود مي خواستم نيي باشم که روح و جان کلمات مولانا بنوازدم ماريكا لاگركرانتز (بازيگر معروف تئاتر و سينماى سوئد) به زيبايي ترجمه هاي سوئدي اشعار مولانا را اجرا مي كرد . شناخت شخصي او از رومي و علاقه اي که به ترجمه هاي اشک دارد در موثر بودن دکلمه هاي او نقش داشت بخش دکلمه ي اشعاردر رادیو دکلمه اصل برنامه نيست بلکه دکلمه اي ست که در شلوغي رفتن حضار بعد از اتمام برنامه و استرس ناشي از آن ضبط شد
صداي ني اندرش ساز وجودمان را کوک مي كرد و مسلما در نحوه ي دکلمه, تاثير عميقتري داشت
همایش دو روزه مولانا در سوئد
جشنواره ای به مناسبت هشتصدمین سال تولد مولانا




söndag 16 september 2007















شعر ماتادر در وازنا


måndag 27 augusti 2007

کيتارو



باور دارم هوشي فراتر از خرد وجود دارد و هفت بخش هوش
احساسي دربرگيرنده ي همه ي آنچه انسان درك مي كند نيست هوش ديگري نيز هست بسيار وسيعتر از آنچه تا کنون به آن پرداخته اند روحهاي بزرگي که زمان و مکان را عبور مي کنند از اين جنسند کيتارو و اعضاي گروه او نيز از آن جمله















"همه مي توانند چيزهاي قابل ديدن را درك كنند اما من به چيزهاي غير قابل رويت ايمان دارم"
کيتارو


جنگ های دنیا از جنگهای درونی ناشی می شود. او می خواهد با آهنگهایش جنگهای درونی را خاتمه دهد و صلح را برای همه به ارمغان بیاورد



متسوري را در اينجا ببينيد

.متسوري در زبان ژاپني برابر است با بزرگداشت و تجليل

*** *** ***

از ونگليز Mythodea و Conquest of Paradise ( فتح بهشت )



onsdag 22 augusti 2007

سايه ي دامنم بود

که حلقه مي زد به دور قدمهات

وقتي شانه هاي سخت كوچه

از خالکوبي سوزن پاشنه هام

.جيغ مي كشيد

torsdag 9 augusti 2007

زندگينامه نويسي

چه چيز لازم است؟
بايد درخواست نوشت
.بايد زندگينامه را ضميمه ي آن کرد

زندگي چه دراز باشد چه کوتاه
.زندگينامه بايد کوتاه باشد

.انتخاب رويدادها و اعجاز در آنها ضروريست
به جاي مناظر بايد به نشاني آنها اکتفا کرد
.و به جاي خاطرات سيال به تاريخ ثابت
مهمتر اينست چه کسي تو را ميشناسد تا تو چه کسي را ميشناسي
.اگر صحبت از مسافرت باشد تنها مسافرتهاي خارج از كشور
عضويت در چيزي بدون گفتن دليلش
.مدالها بدون علت دريافتشان
طوري بنويس انگار هرگز با خودت حرف نمي زدي
.و از خودت فاصله مي گرفتي

درباره ي سگها و گربه ها و پرنده ها ساكت بمان
همچنين درباره ي خرت و پرتهاي خاطره برانگيز
.دوستان و خوابها

بيشتر قيمت مطرح است تا ارزش
.و عنوان تا محتوا
بيشتر اندازه ي کفش مطرح است تا به کجا رفتن آنکه خودت را جاي او زده اي
در ضميمه ي آن عکسي که گوش چپ واضح باشد.
شکل آن مهم است نه چيزي که مي شنود
چه چيز شنيده مي شود؟
.سر و صداي دستگاههايي که کاغذ خمير مي کنند

ويسواوا شيمبورسکا
شاعر لهستاني

از کتاب آدمها روي پل

ترجمه: مارک اسموژنسکي
شهرام شيدايي/ چوکاد چکاد
دستم پيچيده دور بادها
!ببين
رنگم پريده روي بومها
ريشه هام از باد جلو زده اند

*

زير پاش را حفر مي کند
:مي خواند
نجات دهنده در گور خفته است_

tisdag 31 juli 2007

هر سخني بزرگ از تجربه اي بزرگ حکايت دارد برخاسته از جاني بزرگ. هر جمله که بر جان, ذهن, احساس يا ادرک ما اثر مي كند چون ناخني ست که بر سيمهاي بخشي از وجودمان کشيده مي شود و نتي شناخته يا ناشناخته را مي نوازد ; بعضي از اين اصوات آنقدر بزرگند و با ابهت که گاه دستان ساز وجودمان, کوتاهتر از درك تجربه ي آن عظمت است و به عبارتي به جاي قد کشيدن و بزرگ کردن خود, به تحقير آن صوت دست مي زند يا آن را چون در دست تجربه ندارد انکار مي کند يا چنان بي ذوق مرتعشش مي كند که صداي آن جنازه اي بيش نيست وقتي به مولانا مي رسم خانقاهي مي شوم که پاي مي کوبد; بزرگ مي شوم و ميل بزرگتر شدن از هوشم مي برد; معبد مي شوم و مني از من, رقاصه اي که بر زمين گنجي که به زبان مادريم مي درخشد پاي مي کوبد
: اين دو بيت دگرگونم کرده است و مطرب

از شبنم عشق خاك آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
يک قطره از آن چکيد و نامش دل شد











tisdag 24 juli 2007

مگر نه آنکه انسان را به جاي خدا قرار داد انسان و مگر نه آنکه من يک انسانم و حق انتخاب با من است انسان را با همه عظمت و تواناييش آن نيافتم که بايد; من خدا را انتخاب کردم خدا, آنچه و آنکه فراتر از ابر انسان است
. خدا آن آتش هميشه زنده که در دل ماست

:جملاتي از شمس
هر اعتقاد که تو را گرم کرد آن را نگه دار
! و هر اعتقاد، که تو را سرد کرد از آن، دور باش
هر مشکل که شود
!از خود گله کن که : -این مشکل از من است
.بعضی خیال خود را به خدایی گرفته اند
! عرصه سخن بس تنگ است ! عرصه معنی فراخ است
!از سخن پیشتر آ
! تا فراخ بینی و عرصه بینی

* * * * *

ديوونه کيه عاقل کيه جونور کامل کيه دکلمه شعري ازحسين پناهي پيرامون مرگ

* * * * *

måndag 23 juli 2007

tunnel

Alla tunnlar har sitt slut.
Åtminstone trodde man det.
som barn var man rädd för tunnlar.
Nu är de beständighet
med sina skrovliga väggar
och sina ekande tjut.
Ändå skräms man av tunnlar.
Man kommer nog aldrig ut.
Tåget har stannat i tunneln
och står där till livets slut.

Lars Forssell (Förtroenden, 2000 )

"تونل"

همه ي تونلها انتهايي دارند

.حد اقل اينگونه فکر مي كردم

در کودکي از تونلها مي ترسيدم

حالا آنها تغييرناپذيرند

با ديوارهاي ناهموار

.و غرشهاي طنين اندازشان

مطمئنا انسان هرگز از آن بيرون نمي آيد

قطار توقف کرده در تونل

.و ايستاده آنجا تا لحظه اي که زندگي پايان يابد



شاعر: لارش فورشل برگرفته از کتاب "اعتماد" منتشر شده در سال ۲۰۰۰ ,استکهلم

تولد: ۱۴ ژانويه ۱۹۲۸ , استکهلم

söndag 22 juli 2007

"سايه و ماسک"


يک کاسه باران ريخته ام پشت سايه ام
يک کاسه اشک
نامها را از ياد برده ام
اينجا سايه ها در ترددند با بوي عجيبشان
چيزي تکه تکه است و خونين
کسي نيست که انگار بايد باشد
...بويي پريده که
...دردي

من هق هق يک سايه ام
در تاريک و روشن انزوا



دست مي گذارم بر دهانهاتان
قبرهاي گرسنه
که نعره هاتان
گوشهام را بلعيده ست



يک ماسک
اين سو و آن سو مي رود
انگشت مي کنم به حفره ي خالي چشمهاش
و دهان بي کلمه اش
که باز و بسته مي شود
آواهاي گيج و منگ
پا مي گذارند بيرون دهانم
تلو تلو مي خورند و
نقش بر زمين مي شوند

tisdag 17 juli 2007

زنان بدون مردان

:نوال فکر مي كند
اگر قابلمه ي سر گاز بسوزد و
زنگ خطر به صدا در آيد و
ماموران آتش نشاني بيايند
خدمتي کرده به زنان خانه ي زنان
و بعد قاه قاه مي خندد
:ماريا مي رقصد

...قابلمه منم, غذا منم, گاز منم _
مامور آتش نشاني تويي
و همه ي زنان قاه قاه مي خندند

:الکساندرا پرده را كنار مي زند
من يک فندکم و مردها سيگار_
يکبار مصرف و نشئه آور

:آناليند آه مي کشد
من از مردها متنفرم اما _
هرشب
کسي آن طرف خيابان اتاقم را ديد مي زند

:نوال مي خندد
آهاااان _
همان که گيتار مي زند پشت پنجره ات؟
صداي آوازش را مي شنوم
!!!هر شب

: لويس پايش در هوا مي چرخد
توپ فوتبال است مرد_
معرکه است وقتي درون دروازه شوتش مي کني
مشت مي کشد به پايين
_yes

بايگال چشم مي غراند و
موهاش را پشت گوش جمع مي کند
:و لنگه کفشش را غمزه مي دهد
! جانور خانگيست مرد
گربه, سگ, گاهي هم سوسک

:لويس جيغ مي کشد
_woooooooow

:آنجلينا لبخند مي زند
!جهان منست مرد

:دلارام زير لب مي غرد
مگر در جهان مردي هم مانده؟؟؟_

:ليدا ساز به دست مي نشيند
ساري گلين مي نوازد
:چشم درشت و ريز مي کند
! يک رابين هود متمدن است مرد_
تيرکمان ,کمانچه کرده
!گاهي هم تپانچه کرده

:آناستازيا مي خندد

بستگي دارد_
! کدام مرد

söndag 15 juli 2007

tisdag 10 juli 2007

"سرمه "

مي توانستم
لوندترين زن زندگيت شوم
و شب تا صبح
مشعلهاي جاده هاي تنت را زبانه کشم
و دوباره
با پنجه هاي برهنه ي پام
آب پاشيت کنم
بوي دود بگيرم و
خاکستر رد پام
... گر بگيرد وشعرهات را بنويسد
به آتشت کشم و
تا آخرين ذره ي خاکسترت را
در سرمه دان چرمي هزار ساله ام
حبس کنم
تا اقرار کني آزاديت
شاهين نگاهي ست
رو به قله هاي آينه
که تنها
از پشت ميله هاي مژگان من
.پر مي کشد

tisdag 3 juli 2007

Jag är på väg, jag är på väg
Jag är på väg, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång dra fram mina ben
ända till solen, ända till sommaren
ända till våren, ända till imorgon
Jag är på vä, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång se om floden
är flod, att se hamnen
ännu är hamn och se mig där igen
Jag är på väg, jag är på väg
men varför jag, varför nu
varför redan och till vart
Jag är på väg, visst är jag på väg
jag har aldrig gjort annat än varit på väg
Jag är på väg, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång ta migen kärlek
som man tar tåget, för att inte vara ensam
för att vara nånannanstans, för att må bra
Jag är på väg, jag är på väg
men vad jag skulle ha önskat
att än en gång få fylla en kropp
som skälver med stjärnor och falla död
bränd av kärlk, hjärtat i aska
Jag är på väg, jag är på väg
Det är inte ens du som är före mig
Det är redan jag som är efter
Jag kommer, visst kommer jag
Jag har väl aldrig gjort annat än kommit

من در راهم, من در راهم
اما چقدر آرزو داشتم
پاهام را بکشانم
تا انتهاي خورشيد, تا انتهاي تابستان
تا نهايت بهار, تا انتهاي فردا
من در راهم, من در راهم
اما چقدر آرزو داشتم
که يکبار بينم رودخانه رودخانه است و بندرگاه
هنوز بندرگاه و خودم را که دوباره آنجا هستم
ولي چرا من, چرا حالا؟
چرا به اين زودي و به کجا؟

من در راهم, من در راهم
من هرگز جز در راه بودن کاري نکرده ام
من در راهم, من در راهم
اما چقدر دلم مي خواست
يکبار عشقي را به دست بياورم
چون گرفتن قطاري با يک همسفر براي تنها نبودن
براي رفتن به جايي که تا به حال نديده اي, براي اينکه حال خوبي داشته باشي

من در راهم, من در راهم
اما چقدر دلم مي خواست
که براي يکبار ديگر تنم پر شود از
ارتعاشاتي با تماشاي ستاره هاي
به حال مرگ افتاده
سوخته از عشق و قلبي از خاکستر
من در راهم, من در راهم
و حتي اين تو نيستي که از من جلو زده اي
اين من هستم که به زودي از پشت سر مي آيم
من مي آيم, درست است من آمدني هستم
من هرگز جز آمدن کار ديگري نکرده ام


شعر "من در راهم" از ژاک برل
(منتشر شده در آلبوم "مردان مي گريند, زنان مي بارند" در دهه ي شصت (فرانسه
ترجمه ي اين شعر از روي ترجمه ي سوئدي انجام شده است
برگرفته از کتاب "برل و براسنس"
.

برل بيشتر با صدا و اجراهاي نابش مشهور است اما برخي از زيباترين ترانه هاي ملودي هاي او توسط خودش نوشته شده که من در راهم نيز از آن جمله است.بيشتر اجراهاي او برخاسته از عشق و درد عاشق بودن است.برل هشت آپريل ۱۹۲۹ در بلژيک به دنيا آمد و نه اکتبر ۱۹۷۸ در فرانسه از دنيا رفت. ترانه هاي او به شکل تئاتر اجرا مي شد

måndag 2 juli 2007


فلامينکو


تازيانه ات را بالا مي بري

مي چرخاني

مي چرخاني و

کوبيدنت

حکم آخري ست که بر پيکر جانم

حک مي کني

مي چرخم

تند مي چرخم ودامنم

سيلي ات مي نوازد

تازيانه ات قلابي مي شود

مي چرخانمت

مي چرخانمت

مي چرخانمت

طعمه اي طعمه

وقتي ميان اين همه ماهي

...اين همه

خودم راصيد ميکنم

** ** **

آدر س وبلاگ قبلي من: پاپيروس